چند هفته قبل رفته بودم پیش مسئول جلسه حسین و ازش خواستم که از احوالات دوران نوجوونی حسین برام تعریف کنه. دلتنگی برای حسین تو چشاش موج میزد و منم منتظر بودم تا صحبتشو شروع کنه.با همون حال و هوایی که داشت ، برام از خاطره ای گفت که چند روز قبلش براش اتفاق افتاده بود.




می گفت چند روز پیش دخترم ازم در مورد شهید ولایتی پرسیده و منم خیلی فکر کردم که بهش چی بگم. می خواستم مهمترین ویژگی حسین ولایتی ها رو بهش بگم؛

به دخترم گفتم ، بابا جون!! ما همیشه حرف می زدیم و شهید ولایتی عمل می کرد.

من هنوز داشتم به آخرین جمله اش فکر میکردم که ادامه داد و گفت: وقتی ما تو جلسه برا بچه ها صحبت می کردیم، همیشه حسین تو فکر این بود که الان یه کاری انجام بده. نمی تونست بیکار بشینه و مث ما فقط با حرف ها خودشو راضی کنه.

یادمه تو یکی از اردوها داشتم برا بچه ها صحبت می کردم، دیدم کمی اونطرف تر حسین هم یه بیل دستش گرفته و داره چاله های دورِ چادر رو میکَنه و طناب های چادر رو محکم میکنه.

وقتی صحبتای مسئول جلسه ی حسین تموم شد ، یاد یکی از حرفای حسین افتادم که می گفت: این تن ما زکاتی داره که باید زکاتشو بدیم.



حالا هم ما موندیم و لذت هایی که برامون نموندن و حرف هایی که برامون عمل نشدن و حسین رفت و عمل هایی که براش موندن و بالی شدن برای پریدنش.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

درب چوبی 5 و درب ضد سرقت ارزان قیمت سالم زيبا Holly Valerie نور الهدی شرکت فرش جم آسانسور پخش رنگ مهستان تصنیف باران گم شده